به خاطر دارم...آن روز را خوب به خاطر دارم که هوا آفتابی بود، هیچکس فکرش را نمیکرد شب با صدای رعد و برق به خواب برود. من هم نمیدانستم دیگر صدایی نخواهد بود تا با آرامشش به خواب بروم.
مرز بین افکار و واقعیتم از بین رفته، شاید باید دست از قدم گذاشتن در چاله های آب و حس کردن سرمای باد روی گونه های خیسم دست بکشم. قطره های آب بین تار موهایم میلغزند و روی شقیقه ام سرازیر میشوند. طعم شوری را روی زبانم حس میکنم، آیا باران هم شور است؟ دست هایم را در جیبم فرو میکنم و بی توجه به قطره های آب، روی فلز سرد نیمکت مینشینم و به پاهایم زل میزنم. سایه ام که زیر پاهایم لگد مال میشد را دیدم که چطور کنارم، روی زمین خیس نشست. حداقل هنوز اورا دارم. چشمانم را بستم تا دوباره روی صفحه سفید ذهنم خاطرات را نقاشی کنم.
مثل همیشه زیر نور آفتاب، کنار گلدان ها نشسته بودی و موهای قهوه ایت را رها کرده بودی تا روی شانه هایت بریزند. زیر نور میدرخشیدند، درست مثل کهربا. زیر لب آواز میخواندی و باران را بر گلدان ها نازل میکردی. رنگین کمانی که از شبنم برگ ها رد میشد تا روی دستت بنشیند را میدیدم. به آغوش کشیدن و بوسیدن چشمان شفاف تیره ات، عادتی که با بی رحمانه ترین شکل ممکن مرا مجبور به ترکش کردی.
خندیدم، به جست و خیز های کودکانه و شادی زیبایت خندیدم و شیرینی های داغ را درون ظرف ریختم. میدانستم درحالی که یکی از شیرینی ها را بین انگشتان ظریفت گرفته ای، لبان سرخت را غنچه میکنی تا از داغ بودنشان شکایت کنی. پشت سرم می ایستی و موهایت را از صورتت کنار میزنی، به این کار عادت داشتی. موهای نرمت را در هوا تاب میدادی و بوی عسل را درهوا پخش میکردی. بوی عسل و یاس. من هم مانند زنبور بی تابی به دورت میچرخیدم و رایحه ات را استشمام میکردم. رایحه ای که بعد از چندسال هنوز روی بالشتت حس میکنم. اما میدانم آن رایحه هم خیلی وقت پیش با رفتن تو رفت و من بخشی از آن را در مغزم زندانی کرده ام.
دستانم را دور شانه هایت حلقه کرده بودم و منظره غروب را از روی تاب تماشا میکردیم. شیرینی کوچکی در دست داشتی که جای دندان هایت رویش مانده بود. پاهایت را تکان میدادی و به پرواز پرندگان مهاجر چشم دوخته بودی. باد دامنت را تکان داد و تو با خنده برایش آواز خواندی. صدای مخملی ات کنار رودخانه، روی تابی که از شاخه قطور درخت تنومند آویزان بود بین چمن ها پیچید. با لذت به آسمان نگاه کردم که ابر های تیره را بر چشمانش میکشید تا نبیند تو چطور پرواز میکنی. و من چقدر دیر متوجه شدم که آواز آخرت غمگین بود.
دست در دست هم به سمت صخره ها میرفتیم، سیب قرمز را که به عنوان آخرین یادگاری از درخت تنومند گرفته بودی بین انگشتانت میچرخاندی و من بی اعتنا به بغض آسمان به وجود تو چشم دوخته بودم. اما تو به من نگفته بودی میتوانی پرواز کنی، نگفته بودی میخواستی پرواز کردنت را نشانم بدهی، نگفته بودی پر میکشی و از آغوش من میروی. نگفته بودی چشمانم سالها به صحنه پروازت خیره خواهند ماند، حتی بعد از پرواز تو. هنوز دامن بلند و موهای قهوه ات را به خاطر دارم که چطور وقتی بالهایت را باز کردی درباد رقصیدند و بوی عسل را به مشامم رساندند.
از آن روز علاقه ای به شیرینی ندارم، روی تاب ننشسته ام، زیر نور آفتاب گرم نشده ام. اما تا به حال انقدر سرد نبوده ام. انگار باران کار خودش را کرده بود. روی نیمکت دراز کشیدم و دستم را زیر سرم گذاشتم. آخرین صدایی که به گوشم رسید آواز تو بود و لحظه ای بعد دست در دست تو پرواز میکردم.
•الهه