سر صبحی توهم زده بودم و این چیزا به ذهنم رسید و از اونجا که با یه نویسنده طرف هستید...

 

جایی که یونگی درحال مرگ بود و به لطف ماه تونست به زندگی برگرده.

اما حتی ماه هم برای خدماتش قیمتی داره.

یونگی به عنوان یه ترنزفورمر به زندگی برمیگرده. یه تغییر شکل دهنده که میتونه به شکل هر حیوونی که دلش میخواد دربیاد، گاها حیوانات افسانه ای و با شکوه. و قدرت کنترل یه گونه خاص از حیوانات رو داره. 

مار ها...

 

یبار که خودشو تو دردسر میندازه تصمیم میگیره یه ارتش از دوستای عزیزش، مار هارو برای کمک کردن به خودش احضار کنه و بعد از برطرف شدن خطر ازشون به خاطر کمکشون تشکر میکنه. اما یکی از اون مارها...انگار صدای اونو توی سرش میشنوه.

-از خطر دور بمون پسر خوشگل. ما نمیتونیم خیلی سریع بخزیم.

و یونگی درخشش اون فلس های طلایی رو خوب به خاطر میسپاره تا وقتی برای چند روز آینده احساس میکنه توسط کسی تعقیب میشه تشخیص بده اون مار عجیب داره پابه پاش میاد.

+چرا تعقیبم میکنی؟

-ازت خوشم اومده، ریز جسه و سفیدی. 

یونگی به بدن باریک مار که حالا بالا اومده تا همقدش بشه رو زیر نظر میگیره. ترسناک و زیباست.

+و توهم...باریک و طلایی هستی. از جونم چی میخوای؟

زبون دو تکه مار از دهنش بیرون میاد. دندونای نیشش باز میشن و مردمک چشماش تبدیل به یه خط باریک میشن. 

-زهر من روی یه ترنزفورمر دیگه هم تاثیر میذاره؟

قبل از اینکه پسر موقعیت رو درک کنه مار نیشش میزنه و عقب میره تا تاثیر زهرش رو ببینه. اما هردوشون گیج میشن وقتی به جز سوزشی سطحی هیچ اتفاقی برای پسر سفید و ریز اندام نمیوفته. یونگی قسم میخوره صدای قهقهه ای توی مغزش پخش میشه و چندلحظه بعد به جای یه مار، پسری قدبلند با بدنی ورزیده جلوش ایستاده.

-پس منتخب ماه تویی. تبریک میگم، همکارت رو پیدا کردی پسرجون.

+منتخب دیگه چیه؟ چرا منو نیش زدی؟

یونگی دستش رو روی جای مخو شده نیش کشید و اخم کرد.

-اوه دست بردار، من هیچوقت نمیتونم به تو صدمه ای بزنم. من و تو قراره باهم تبدیل به افسانه ای قدرتمند بشیم. برای اولین بار ماه دربرابر خورشید نیست  بلکه هردو باهم و درکنار هم قدرتی فرای تصور به وجود میارن.

چشمای خاکستری پسر توی کاسه چرخیدن.

+چرت و پرت محض.

ثانیه ای بعد ماری با فلس های طلایی و درخشانش دور گردن یونگی پیچیده و صدای گرمش توی ذهنش پخش میشه. 

-خورشید بهم نگفت انقد دوست داشتنی هستی. اسمت چیه؟

+یو...یونگی.

-هوسوک، متنخب خورشید...و اینطور که پیداست دوست، همکار، برادر، جفت، اون انسان ها چی بهش میگن؟ اوه درسته پارتنر جدید تو هستم. درواقع میشه گفت از الان به بعد تمام لحظات زندگیتو باید بامن بگذرونی و باهم دیگه به ساختن افسانه خودمون بپردازیم.

+پس چرا ماه به من چیزی نگفت؟

-بجاش بهت یه علامت داده.

سر مار پاین رفت و جایی درست وسط قفسه سینه یونگی متوقف شد. یه سوال توی ذهن یونگی میچرخید: اون چیه که داره روی بدنش میدرخشه؟

فورا بندای بلوز نخیش رو از هم باز کرد و تتوی درخشانی رو دید که تا قبل از اون روی بدنش نبود. یه اسب بالدار با ماری غول پیکر که دور گردنش پیچیده. و نکته قابل توجهش این بود که اسب بالدار فرمی بود که یونگی بیشتر از همه ازش خوشش میومد.

 

 

مشمشمش نیاز به ادیت داره میدونم. یکم باید از کلیشش کم کنم اما ایده خامی بود که ذهنم رسید. کسی ایده ای برای دراوردنش از کلیشه داره؟ شاید یه وانشات براش نوشتم✌😂