یکی ازون شبا که تا صب بیدارم و به آهنگام گوش میدم، درحالی که از پنجره به بیرون زل زدم و دنبال ماه میگردم. اما هیچ جا پیداش نیست...

یکی‌ازون شبا که همه رفیقام خوابن و شلوغی روز تموم شده، اما من تازه بیدار شدم. تقصیر خودم نیست که همه چیز وقتی خورشید میره پایین عوض میشه.

دارین با خودتون میگین چرت و پرت میگم و یه دختر خیال باف و علافم، میدونم. همه همینو میگن.

اما قرار نیست اهمیت بدم :) دلتون نمیخواد نخونید، شما که به هرحال ساکتین.

 

تا حالا به این فکر کردین که حداقل هیولای زیر تختتون کنارتونه و اونقدرام که فکر میکنین تنها نیستین؟ بهش فکر کنین، شاید اون هیولا یکی از افکار خودمون باشه که چندوقت پیش تو تنهاییمون ساختیم و حالا اومده تا کنارمون باشه، تا نزاره اون حسی که موقع درست کردنش داشتیمو دوباره تجربه کنیم. اون نمیخواد مثل خودش ناراحت باشیم. پس فکر کرد چیکار میتونه بکنه تا ناراحت نباشیم، دید با ظاهر ترسناکش نمیتونه برامون لالایی بخونه و کنارمون بشینه و موهامونو نوازش کنه، پس تصمیم گرفت بترسونتمون. 

چون وقتی میترسیم مغزمون فقط روی ترسیدن و فرار کردن تمرکز میکنه و فرصت فکر کردن به تنهایی ها و اتفاقات بد و ناراحت کننده رو نداره. اینطوری حداقل جیغ میزنیم و مامان بابامون میان تا ببینن چرا بچشون خواب نازشونو بهم زده.

-مامان، من میترسم...یه چیزی اونجاست

-هیچی اونجا نیست، همش توهمه تو تاریکی ازین چیزا میبینی. همه چیز همونیه که تو روشنایی روز بوده.

-اما مامان راست میگم، ببین...اونجاست، اونجا که سایه تیره تره. داره زبونشو روی دندوناش میکشه

+بهت میگم هیچی اونجا نیست، بخواب و انقد سروصدا نکن.

 

درست وقتی که مادر تو تعجب قدرت قوه تخیل بچش دست و پا میزنه هیولا با خودش میگه چطور ممکنه؟ چطور ممکنه این بچه تا این حد تنها باشه؟ اونجاست که تصمیم میگیره خودش تنهایی اون بچه کوچولو رو پر کنه، درسته ترسناک و سیاهه اما قوه تخیل بچه ها خیلی بزرگتر، ترسناک تر، قوی تر و گاهی سیاه تر از اون هیولاست. 

آروم از توی سایه ها بیرون میاد و به بچه زل میزنه، به پتویی که توی مشتش فشار میده و سعی داره خودشو باهاش مخفی کنه.

-تو کی هستی؟

+تو منو ساختی.

-پس...پس ینی تو منی؟

+تو میخوای من تو باشم؟

اینجاست که یه انتخاب آدمای خوب و بد رو از هم جدا میکنه. آدمای خوب فقط میخوان احساس تنهایی نکنن، کسی رو میخوان که تنهایی شونو پر کنه و بعد از یه مدت فراموشش کنن. به هیولا میگن نه، من میخوام کنارت باشم. اما آدمای بد میخوان هیولا احساس تنهایی نکنه. اونا میخوان تنهایی شونو با هیولا شریک شن و نزارن دیگه هرگز احساس تنهایی کنه. به هیولا میگن آره، بیا باهم باشیم، بیا یکی باشیم. هیولارو بخشی از وجود خودشون میدونن و همراه خودشون بررگش میکنن، هیولایی که روز به روز قدرتمند تر و سنگدل تر و زیباتر میشه، زیبا و با شکوه، درست مثل ذهن یه بچه. بچه ای که تمام مدت داخل وجودش از هیولا مراقبت کرده و بهش قدرت داده تا وقتی کم میاره به جای خودش قوی باشه و هردوشونو زنده نگه داره.

 و هیولا برای جبران ازش محافظت میکنه، به جاش قوی میمونه و بهش کمک میکنه هرگز فکر نکنه تو دنیا تنهاس، چون یه نفر مثل خودش دقیقا توی اعماق وجودشه و هروقت که بخواد، هرجا که بخواد از اعماق بیرون میاد و کنارش قدم میزنه. پوست گرم و صاف گردنشو دراختیارش میزاره و بهش اجازه میده نوازشش کنه. کاری که یه هیولا برای دوستش انجام میده...

شیرین تر از رویاها، پوست هیولاها واقعا نرم و زیباست، واسه همین بقیه رو میترسونن تا بهشون دست نزنن. اگه بهشون دست بزنن ششیفتشون میشن و انسان چیزی که شیفتش بشه رو تا ابد برای خودش میکنه، با زندانی کردنش، با کشتنش، با خشک کردنش.

 

به هیولای تنهای زیر تختتون اهمیت بدین، شاید اونم مثل شما به کسی نیاز داره تا تنهایی شو پر کنه، واسه همین اومده پیشتون.

 

03:58 AM, January 17

A whole night of being awake, talking to monsters.